دينداران و هنرمندان (2)
دينداران و هنرمندان (2)
دينداران و هنرمندان (2)
نويسنده:عليرضا باونديان
درباره هنر و معرفت هنري
جنس معرفت هنري
غرض زيبايي، فاش شدن است و هنرمند همواره مي کوشد تا از اصنام و اغيار عبور کند و حجاب هاي ظلماني را به سويي زند تا همگان و همگنان بتوانند رخساره زيباي حقيقت را- در نوراني ترين - ِجلوه ممکن – به تماشا بنشينند و قبض ِ دل بنشانند. آن دلشادي و خرسندي خاطري هم که در نهادِ هر هنرمندي موج مي زند و ابتهاج (سرور) ي که به او دست مي دهد، از همين رهگذرِ راهوار پديد مي آيد:
هر هنرمندي به اعتبار بهره مندي از ساحت الهامي – که خود به مثابه علت فاعلي بروز آثار هنري جلوه گري مي کند- نيوشنده رازهايي است که جز در فروغ معنويت پديدار نخواهد شد. هنرمند بايد مجذوب حقيقت بشود تابتواند به مددِ افاضه هاي رباني به آفريدن صورتهاي زيباي تبيين گر بپردازد. هنرمند در سايه سارِ درخت معرفت ِحضوري به سر مي برد. از اين زاويه اگر نيک بنگريم ميان معرفت ديني و معرفت هنري خويشاوندي هاي ِ بسياري را مي توانيم سراغ بگيريم:
معرفت هنري همچون معرفت ديني، بلاواسطه و مستقيم است. در معرفت هنري، سخن از استدلال – به آن صورت و سيمايي که در معرفت حصولي وجود دارد- نيست. دو ديگر اين که معرفت هنري و معرفت ديني هر دو در زمره معارف حقيقي مي باشند. در اين نوع از معرفت به مفهوم (تصور) بهايي داده نمي شود بلکه آنچه داراي اهميت و ارزش است معني و حقيقت مي باشد.
دين خواهي و هنردوستي در فطرت انسان قراردارند زيرا نياز دروني به پرستشگري و زيبايي، نيازهاي ديرين انسان بوده اند: انسان، ذاتا داراي خوي نيايشگري وپُرسنده ِپَرستندگي است. يگانه عاملي که نياز دروني او را به نيايشگري به طور تمام عيار برآورده مي سازد و آن را در مسير يک حقيقت يگانه جهت مي دهد دين است.
تاريخ ِهنر نيز آکنده از نمونه ها و مصاديقي است که جملگي همزيستي مسالمت آميز دين و هنر را گواهي مي دهند. همه پرستشگاه هايي که تمدن هاي مختلف انساني در طول تاريخ بپاساخته و همه متون رازآميزي که انسان براي تعامل دروني اش با ماوراء پرداخته، در زيباترين گونه ممکن پديدآمده اند. انسان هميشه گوهر گرانبهاي زيبايي را به پاي نظام اعتقادي خود ريخته و از قابليتهاي هنر در حُسن ارتباطش با معشوق جاوداني اش بهره برده است.
البته با همه پيوندها و مجاورتهايي که هنر با دين دارد اما معرفت ديني و هنري باهم متفاوتند: در دين، معرفت از راه عمل توام با نظر(نيت) به دست مي آيد؛ يعني کسي اگر اهل عمل نباشد و يا عملش از روي نيت ِصادقانه صورت نگيرد نمي تواندبه کُنه ِمعرفت ديني برسد.
اساس و مبنا در هنر و دين، وَلايت (عشق و محبت) است: هنرمند و دين دار- هردو- به هستي و زيبايي هاي فراگير آن عشق مي ورزند و اين تعشق را به عنوان سرمايه هاي بي بديل و گوهرين خود در زندگي قلمداد مي کنند.
زنده نگه داشتن آرمانهاي والا، هدف الهي ِحيات و ارتباط پوياي بشر با خدا در روزگار مرگ ارزشها، هدفمند ساختن زندگي در مقابل پوچ انگاري و الحاد، از جمله پيام هاي معنوي هنر ديني و کارکرد معنوي مهم آن است.
پيام ِداستان ِ دل انگيز آفرينش انسان و امانت الهي و تجلي وحدت در عين کثرت، ترکيب سرشت انسان از ماده و روح از جمله مواردي بوده است که پرداختن استوار و عاشقانه به آنها خلق آثار ديني و اسلامي ارزشمندي را در پي داشته است.
هنر ديني نه تنها هنري است که باورها و ارزشهاي ديني را متجلي و متبلور ميسازد، بلکه اثري است که توسط يک پديد آورنده ديندار و برخوردار از تجربه ايماني پديد مي آيد و در رهگذر پيدايش آن ارزش هاي ديني مراعات و بلکه راهنما و الهام بخش مي شود.
هنر اسلامي که بارزترين و اصيل ترين جلوه هنر ديني است، از همان بدو پيدايش خود تاکنون کارکردهاي ارزشمند و شگفت آوري داشته و توانسته ناديدني ترين و پنهان ترين جنبه هاي حقيقت اسلامي را در زيباترين جلوه هاي ممکن تبيين سازد. از آنجا که هنر اسلامي همواره با فطرت انسان گفتگو کرده است هرگز به زمان خاصي متعلق نبوده است و بنابراين مي توان گفت که انسان امروز هم به اين هنر سخت نيازمند است. نماياندن ِزشتيها، کژيها و ناراستيها، بيدارسازي جامعه و عبرت آموزي به انسانها براي تصحيح مسير حرکت و شيوه زندگي، هدايت فرد و جامعه به سوي رستگاري، سعادت و کمال، آموزش جامعه و کمک به ارتقاي فرهنگ و بينش و آگاهي افراد و جوامع، اعطاي ِدرس بزرگواري و کرامت و عزت نفس و ايثار و عفو و برادري و مبارزه براي عدالت از جمله مواردي است که به واسطه بهره گيري از هنر اسلامي مي توان به آنها پرداخت و تأثيرات مستقيم و غير مستقيم آنها را نيز در سطح جامعه شاهد بود. بر اين اساس شناخت ماهيت ِهنر ديني مي تواندبه تثبيت و نشرآن کمک شايان توجهي نمايد.
به هر حال هنر، داراي ظرفيتهاي ِارتباط آفرين و تبيين گراست و نوعي زبان به شمار مي رود؛ زبان در ابتداي پيدايش با تركيب قراردادي چند آوا بين گروهي از مردم به منظور انتقال ِيك معناي دروني يا يك حس و عاطفه انساني، كلمه را به وجود آورد تا از رهگذر تركيبي از كلمات، كلام و زبان به وجود آيد. اراده الهي چنين خواست که سكوت ِ سرد ِذهن از ذهدان ِکتمان به گستره تجلي وارد شود.
در جريان مترقيانه تاريخ و به مرور زمان ديگر اين وسيله ارزشمند معاني، از ساخت اوليه خود خارج شد و به جانب توسعه اي همه جانبه گراييد؛ تا آنجا که امروز ديگر زبان فقط وسيله انتقال يك انديشه نيست بلكه وسيله انديشيدن - و بلکه خودانديشيدن - شده است. هم چنان که "پول" در بادي امر جز "وسيله مبادله" چيزي نبود و امري اعتباري بود به اعتباري معتبر. اما مشاهده مي کنيم که امروز ديگر پول تنها وسيله مبادله ساده نيست بلكه تحولات اقتصادي جوامع آن را تبديل به مهمترين وسيله تحرک و تحريک ِفعاليتهاي اقتصادي كرده است.
زبان هم به عنوان يك پديده اجتماعي و قراردادي، در بادي ِامر همين سرنوشت را داشت و امروز به صورتي درآمده است كه با آن ميتوان فكر كرد. زبان؛ در حوزه هنرهاي كلامي از جمله شعر و نثر از اين هم بسي فراتر خراميده و عامل اصلي كشف و آفرينش هنري شده است. ديگر زبان فقط وسيله انتقال حس و معنا به مخاطب نيست بلكه خالق آن نيز مي باشد؛ خالق آن چيزي كه پيش از آن حتي وجود ذهني هم نداشته است چه رسد به وجود عيني. براستي ديگر بي معناست که بگوييم زبان شان انتقالي دارد.
در پيشينه پربار ادبيات فارسي مي بينيم که شاعران ِنازک خيال و خلاق، از تركيب همين كلمات ِقراردادي معناهايي آفريدهاند كه نه مربوط به يكايك آن كلمات است و نه پيش از آن وجود داشته است. در عرصه نقاشي ايران هم هنرمندان ما به جاي آنکه به شرح و وصف ِ طبيعت بيروني بپردازند و گزارشگر لحظه به لحظه و بي دغدغه واقعيت جاري و متعارف باشند مي کوشيدند تا با ترکيب و تلفيق سطح و حجم و رنگ به آفرينش فضاهايي بپردازند که پيش از آن وجود نداشته است. اين است که آفريده هاي آنان تصوير چيزي را كه در جهان موجود است به دست نميدهد بلكه آفرينش ناب است؛ آفرينشي كه پيش از آن در تصور هم نميگنجيده است و حالا از تاريکي "عدم" گام به روشنايي "وجود" نهاده است. بدين ترتيب ايشان به ذخائر جهان آفرينش گوهرهاي تازه اي را مي افزودند و در غوغاي زيباي هستي تنها و تنها نظاره گر صرف و خام دست نبودند. آنها در هنگامه آفرينش مي کوشيدند تا اصوات و کلمات و احجام و سطوح در جلوه اي مستقلانه به ظهور رسند و پيش از آنکه حامل معني باشند خود به عاملي براي انديشيدن تبديل شوند و به اقتدار ساحت خلاقيتي و ابداعي وجود مخاطب کمک کنند.
اين که مارتين هايدگر[2] عقيده دارد كه "زبان همانا زبان است و نه چيز ديگر" و "زبان سخن ميگويد" [3] و... نشان از شرف ِشان زبان در اعتلاي انديشه انساني در نزد وي دارد. زبان، وسيله انديشيدن است و اثر هنري ـ به ويژه شعر ـ اتفاقي است كه كه در زبان ميافتد. تفاوت مثلا مولانا و حافظ و نيما و اخوان و شاملو و ديگران با يك روستايي ساده در حوزه عناصر عاطفي و حسي فقط معجزه تسلط بر كلام و استخدام به موقع و سامانمند ِهنري آن است. پس اتفاق در زبان ميافتد و اگر حافظ، حافظ است و آن روستايي ساده، روستايي ساده باقي ميماند به خاطر اين نيست كه حافظ از آن روستايي بهتر يا بيشتر عشق را مي فهمد. ما معياري براي اين گونه قضاوتگري جز بر زبان آوردن و تقرر معنا در زبان نداريم. اين زبان است كه ژرفاي درون را آشكار ميكند. بي شک هرچه زبان، فاخرتر باشد به نحو فاخرتري مي تواند اعماق باطن را جلوه گر سازد. پس آن اتفاقي كه در زبان ميافتد حيثيت وجودي آفرينش هنري و ارزشمندي آن را نشان مي دهد.
هنر، مرتبه اي از وجود است و به همين اعتبار مي تواند وجه رابطي ميان پاره اي از مراتب وجود باشد. از سويي حقيقت ديني، زماني به ظهور مي رسد که ماوراء خلقت در عالم خلقت دخالت کند. اين دخالت عموما به زبان رمز قابل تفسير است؛ براين اساس است که نمي توان تنها برپايه امور ظاهري آن به کنه حقيقت ديني سفر کرد. در اينجا الزام بازيابي واسطه اي ديگر براي سنجش اين حقيقت و رهيافت به درون اصيل آن جلوه گر مي گردد. اين واسطه چيزي جز هنر نتواند بود. زيرامي تواند اين دخالت را در عالم خلقت تميز دهد و به وسيله نقبي که به ژرفايي مظاهر بيروني آن مي زند بازگشت به اصل کند. اين سفر بازگشت چنانچه از منازل شايسته اي که وظيفه اصلي هنر را تعيين مي کند عبور کند بدون شک به منشا اصلي – يعني ماورا خلقت – منتهي خواهد شد. سرشت روحاني و رباني هنر دقيقا از دامان همين اصل برمي خيزد. زيرا روشن است که هنر- بويژه در وظيفه اصلي اش که رهيافت به سوي حقيقت ديني است – جز براساس رمز و اشارت – و مبنايي رازوارانه معنايي نخواهد داشت؛ و چون چنين است بي واسطه به ماوراء الطبيعه و از آنجا به حقيقت ديني مربوط مي شود.
هنر ديني به واسطه شرف انتساب و حسن تقيدش به دين، از شرافت شان والايي در تثبيت انديشه و رفتار ديني در جامعه برخوردار است. شناخت ِماهيت چنين هنري، ما را با حوزه هاي ارزشمند معرفت شناسي ِديني آشنا مي کند و به معاني اصيل رسالت هنري نيز – که همان تبيين ذوقي و زيباشناسانه صراط مستقيم الهي است – پيوند مي زند.
هنر داراي دو مولفه مهم است که در تمامي نظريه هاي هنري وجود اين دو عنصر را- البته با تاويل هاي مختلف – مي بينيم. اول عنصر زيبايي و دوم عنصر موضوعي. به تعبير ديگر، عناصر هنر، يکي صورت هنر است – که در جلوه زيبا بروز پيدا مي کند– و ديگري موضوع يا روايتي از ماجراست که جنبه توصيفي هنر و نهاده آن را دارد.
هنر ديني، تجربه اي زيباشناسانه از دين است که نه تنها به وسيله هنرمندبلکه با مشارکت توافق هاي فرهنگ جمعي مسلمانان صورن مي پذيرد.
هنر ديني مي تواند هر موضوعي را دستمايه خود قرار دهد اما مهمتر از موضوع، موضع هنرمنداست: همچنان که در سوره هاي ارزشمند قرآن کريم – به خصوص در سوره يوسف که از آن به احسن القصص نام برده شده است – شاهديم موضع ديني در خصوص متعارف ترين مسايل به جذب همه جانبه مخاطب در فضاي اثر مي انجامد.
براي پي بردن به ماهيت ِهنر ديني ابتدا بايد توجه اصلي خود را معطوف به ماهيت دين و ماهيت هنر کنيم؛ دين که موهبت الهي است و به وسيله رسولان بزرگوار خداوند به بشر اعطاء شده است و هنر که نغزترين، دروني ترين و پيراسته ترين آفرينش انسان است:
هنر، گونه اي کوشش براي پيوند، سامان بخشي، هماهنگي و همبستگي در ميان پديده ها و پاره هاي پراکنده و بي سامان است. در رفتار هنري، هنرمند از مقولات پراکنده و پاره هايي که هيچگونه پيوندي با هم ندارند و به ظاهر از هم مي گريزند، پيکره اي سامان يافته و درهم تنيده مي سازد تا هر پديده اي دراين پيکره باپديده ديگر آن چنان پيونديابدکه بتوان گفت زمينه اي براي کنش و هستي يکديگر پديد آورده اند. ماهيت هنر از دل ِاين همبستگي و بساماني پديد مي آيد.
از همان نخستين لحظه هايي که انسان به چيستي جهان توجه کرد به اين مهم نيز انديشيد که براستي اين زبانِ تبيين گرِ نافذ(هنر) داراي چه ماهيتي است که مي تواند انسان را به فراسوي زمان و مکان ِمتعارف فرا بخواند.
کساني که از منظر پوزيتيويسم positivism (معرفت ِتحصلي) در ماهيت هنر کنجکاوي کرده اند- بخصوص انديشمندان قرن نوزدهم اروپا- کوشيده اندتا هنر را با علم مقايسه کنند در حالي که:
1- در هنر نوعي انکشافِ حقيقت وجود دارد؛ اما جوهره اي را که ما در هنر کشف مي کنيم همان نيست که دانشمندان از آن سخن مي گويند. در حوزه ادراکات مفهومي، مفاهيم طبقه بندي و ساده مي شوند. اما در هنر با آثاري روبرو مي شويم که خود ذاتاً يک کل کامل اند. به عبارتي ديگر زبان علم در حکم تلخيص واقعيات است اما هنر در حکم تشديد و تفصيل آن. هنرمند هرگز به شيوه دانشمند - که از مشاهدات مورد استفاده به نتيجه اي کاملا قطعي دست مي يابد- عمل نمي کند. هنرمند در جستجوي علت امور نيست بلکه او به دنبال تصوري شهودي از صورتهاست.
2- در کار علمي، نگاه و اعتقادات عالم تاثيري در علم ندارد. اما در وادي هنر، هر هنرمندي جنبه خاصي از واقعيت را برمي گزيند. يعني زماني که ما چشم انداز نظري و ذوقي هنرمندي را پذيرفتيم يقيناً به هستي از نظرگاه او چشم دوخته و همراه شده ايم.
3- در عرصه علم، دوام و استمرار[4] وجود دارد و لحظه ها در اکتشاف ِعلمي مدخليتي ندارند. اما در وادي هنر، سروکار هنرمند با لحظه هاست: يعني در يک لحظه پرده از رخسار دلاراي حقيقت برداشته مي شود:
4- غنايي که در تجربه زيباشناسانه و فهم هنر وجود دارد از حيث دامنه تنوع، قابل مقايسه با "ادراکاتِ حسي و مفهومي"[5] نيست. زيرا "زيبايي" چيزي جز تعبير متناهي ِ امر نامتنهي نيست.
در فرآيند ِفهم و بازتوليد هنر، آنجا که پاي عقل گرايي - به مفهوم عقل شمارشگر ابزاري - به ميان مي آيد، کيفيت ِکار هنري تنزل پيدا مي کند. زيرا نمي توان هنر را تنها از راه تطبيق آن بر قاعده هاي منطق[6] دريافت.
به طور کلي بشر براى نيل به مقصود، سه شاهراه در اختيار دارد، توده مردم غالبا از طريق نخست، و گروهى از راه دوم، و افراد انگشت شمارى بر اثر تكامل روحى از راه سوم استفاده مى كنند:
الف : راه تجربى و حسى؛ مقصود از اين قسم، آن رشته ادراكاتى است كه از طريق حواس بيرونى وارد قمرو ذهن مى گردند.
ب: راه استدلالى و تعقلى؛ متفكران جهان با به كار انداختن دستگاه تعقل و انديشه، از يك رشته مقدمات بديهى و روشن و ثابت در علوم، يك سرى قوانين كلى خارج از حس را كشف مى كنند و قله هايى از معرفت و كمال را تسخير مى نمايند.
قوانين كلى علوم به قيد كليت، مسايل فلسفى و آگاهى هاى مربوط به خدا و صفات و افعال او و مسايلى كه در علم عقايد و مذاهب مطرح مى گردد، همگى مولود دستگاه تفكر و نتيجه به كار افتادن نيروى عقل انسانى است.
ج: راه الهام و اشراق: اين راه، واقعيت شناسى سومى است كه در وراى دستگاه حس و تعقل قرار دارد، يك نوع واقعيت شناسى خاصى است كه امكان آن از نظر علم و دانش قابل انكار نيست، البته نظام جهان بينى محدود مادى، نمى تواند يك چنين ادراك غير حسى و تعقلى را بپذيرد، اما از نظر اصول علمى راهى براى انكار آن وجود ندارد.
جنبه هاى تجربى به وسيله حواس شناخته مى شود و جنبه هاى عقلانى به واسطه انديشه منطقى و رياضى به مرحله ادراك مى رسد و سرانجام بر اثر اشراق و الهام، جلوه هايى از ماوراى حس و استدلال - روشن بينى هاى برق آسا، و بارقه هاى روشنگر- كه ذهن ِحساس نوابغ از آنها برخوردار است - به مقام رؤيت و به وادي اشراق مى رسند.
طلوع قدرتمندانه حکمت ِاشراق به هنر حيثيتي خاص بخشيد؛ حكمت اشراقي به معني شناختي است كه بر كشف مبتني است و در مقابل حكمتي قرار مي گيرد كه بر استدلال و برهان استوار است.
مي دانيم که به طور كلي معرفت به دو بخش تقسيم مي شود: يكي علم حصولي كه كسب كردني و آموختني است و بر منطق استوار است و ديگري علم حضوري كه كشف كردني و آمدني است و با فيض الهي حاصل مي شود؛ و با نفس و حقيقت آن معرفت درهم مي آميزد ؛ و چون از عالِم و معلوم، وحدتي تام پديد مي آورد آن را حضوري و شهودي خوانده اند.
قدمت اين حكمت و نحوه معرفت به آن، به پيش از سهروردي بازمي گردد. حكمتِ اشراق بر خلاف تصور برخي از فلاسفه به شرق محدود نمي شود. در يونان باستان اشخاصي همچون فيثاغورث، هراكليتوس، امپدوكلس، افلاطون و بخصوص افلوطين و رواقيون را مي توان از آن جمله دانست.
در ايران باستان و حتي پيش از آن، در آئين ميترائيسم نيز ريشه هاي حکمت اشراق را مي بينيم. آئين ميترا به يك موجود برتر كه سرچشمه نور است و به جهان ِماده نور مي بخشد و تاريكي هاي آن را روشن مي سازد، اشاره دارد. در هند باستان هم، ريشه هاي اين مهم را در اوپانيشاد مي توان يافت كه آتمن در صدد است تا به برهما بپيوندد، چرا كه در ذات تفاوتي با آن ندارد؛ و آن از طريق شهود و تزكيه دروني حاصل مي شود.
حكمت اشراقي "سهروردي" نيز بر همين اصول مبتني است و با نوعي حس ِعارفانه به دست مي آيد. سهروردي "علم حقيقي" را معرفت حضوري مي داند كه تنها براي ارباب مكاشفات حاصل مي شود؛ كساني كه توانايي تسلط بر جسم خود را دارند و مي توانند مجرد از ماده شوند. در حکمت اشراقي، اصل ِ اصيل ونهادي وجود، "نور قاهر" است. آنچه اصالت دارد نور است ؛ و تاريكي فاقد اصالت است در حالي که مردمان، نبود ِ وجود نور را به وجود تاريكي تعبير كرده اند.
نور ِآغازين، مبدأ حركت است كه شامل نور بخشيدن بر همه چيز است. نور براي آن كه خودش را محقق كند، بايد عدم نوري باشد تا آن را آکنده از روشنايي سازد ؛ و اين همان رازِ آفرينش مخلوقات به وسيله اراده فعال خداوند است. نور ذاتاً عاشق پرتو افشاني است و اين "عشق"، خلقت ِهستي را رقم مي زند(اشراق).
جهان دايره هايي از آن وجود ِمتوالي نور است كه به مركزش نظر دارد. اينجاست که نفس انسان مي تواند با جذبه و تجرد، به آن نور نزديک و نزديكتر شود.
تكامل روحي و اشراقي- باشکوهي فراوان- از پنج منزل مي گذرد:
? ـ منزل "من هستم" : در اين تجربه، "منيت " حضورِ محض دارد و روح انسان خود پرستانه و متکبرانه است، آن گونه كه متوجه حتي حضور ديگري نيست.
? ـ منزل "تو نيستي" : در اين مرحله انسان چنان مجذوب ِاعماق ِنفس خود مي شود كه با وجود پي بردن به حضور ديگري در كنار خود، براي آن وجود و حضوري قايل نيست.
? ـ مرحله "من نيستم" : انسان، پس از مرحله "من نيستم" كه ضد مرحله "تو نيستي" است، از هرچه منيت است دلزده مي شود ؛ اما هنوز بريدن از "خودخواهي" به " ديگر خواهي" اتفاق نيفتاده است.
? ـ مرحله "تو هستي" : در اين مرحله، نفي مطلق "من" و اثبات "تو" (خداوند يا هر ديگري) است به طوري كه فرد پس از بريدن از خود، براي ديگري، حضور، مشروعيت و اصالت قايل مي شود و خودخواهي خويش را به ديگر خواهي بدل مي سازد.
? ـ در اين قسمت، فرد در تمامي هستي مستحيل مي گردد (فنا)؛ و با بريدن از "خود" به هستي (در كليت آن) مي پيوندد.
تا زماني که شميم ِخوشبوي الهام بر وسعت روح هنرمند نوزد، گل ِهنر در سرزمين وجودش نخواهد رُست. هنرمند خود را فاني در عشقي برتر مي يابد و از اين فنا و استغراق به سُروري ِوافر مي رسد. او مي کوشد تا از راه هنر، لذت مستحيل شدن در درياي بي کرانه حقيقت برتر را به مخاطبانش بچشد؛ همان لذتي که او- در ابتداي ابتلاء به اين موهبت – چشيده است. از اينجاست که هنر با "يافتن" سر و کار دارد نه "بافتن". براي همين است که در فرهنگ ايران اسلامي بر اين مقوله تاکيد بسيار شده است که هنر، همين پوسته بيروني و ديدني نيست بلکه باطني بس جذاب دارد. گفته شده است که بي هنران، تنها به جنبه هاي بيروني و برخي تدبيرهاي متعارف بسنده مي کنند اما بواقع حقيقت هنر بسيار فراتر از جنبه هاي ديدني و صوري صرف است:
هنرمندبامصفاسازي ِبوستان وجودخود، گنج هاي بسياري ازمعنويت رامي يابد.
در وادي هنر، ميان "يافتن" از يک سوي و "ادراک مفهومي" از سوي ديگر تفاوت و تميز فراواني وجود دارد:
در"يافتن" خود شيي – في نفسه– در برابر ما "حضور" دارد و ما بعد از آن ادراکي مفهومي از آن به دست مي دهيم. اما در علم، تصور شيي به همراه امر کلي آن حاصل مي شود و سپس امرِ يافتن اتفاق مي افتد. به همين دليل اثر هنري هميشه بهره مند از جنبه اي فردي است در حالي که علم و فلسفه جنبه اي کلي دارند. هنر با تحقق ِحقيقت و ظهور بطون نسبت دارد و لازمه آن آراستگي به قوّت ِروحي و تهذيب فراوان است. آثار هنري را هرگز نبايد بسان اشياء که متعلق تامل نظري هستند به حساب آورد: آثار هنري همچون اشيا نيستند زيرا در آنها همواره نشاني از اراده خلاق ِانساني نهفته است؛ و اين همان دقيقه لطيفي است که زيبايي هنري را از زيبايي طبيعت جدا مي سازد:
طبيعت، کيفيت (چگونگي) و همين طور حقيقتي است، که در ظاهر؛ حيات و ممات دارد. به زبان ديگر، تمامي اشياء، در طبيعت، ترکيب و يا تحليل مي شوند. طبيعت، بسيار منظم و قانون مند است و اجزاء، مراتب و شکل هايي که در آن يافت مي شوند، در نهايت درجه کمال هستند به طوري که به هيچ وجه، اجزاء آن نمي توانند آني از نظم و ترتيب خارج شوند. تا اندازه اي اين نظم دقيق است که اگر با نگاهي ژرف، به طبيعت نگاه کنيم، از ذرات نامريي تا بزرگترين کرات آسماني، مانند خورشيد و ستارگان و اجسام نوراني، از لحاظ ترتيب و ترکيب و شکل و جهت و حرکت کاملاً منظم هستند. تمامي اجزاء تحت قانوني کلي هستند که به هيچ وجه فراتر از اين قانون نمي توانند عمل کنند. طبيعت از قوه شعور و اراده بي بهره است. مانند آتش، که طبيعت آن سوختن است؛ بدون شعور و اراده مي سوزاند، يا طبيعت آب، جريان داشتن است؛ بدون اراده و شعور جاري مي شود. طبيعت آفتاب پرتو افشاني است و بدون اراده و شعور مي تابد؛ و بخار بر طبق طبيعت خود، بدون شعور و اراده به بالا مي رود. بدين ترتيب، تمامي کاينات، بر طبق طبيعت شان، متحرکند و هيچ کدام، به صورت ارادي حرکت نمي کنند. اگر چه زيبايي هاي نهفته در طبيعت معطوف به اراده فياض علي الاطلاق است اما هرگز طبيعت در آفرينش صورتهاي زيبا از جانب خود اراده اي ندارد.
6- كارِ بزرگ ِعلم، كشف عقلاني تناسبات[8] و روابط كمي پديدارهاي عالم امكان و شرح و وصف آن است، كار ِ بزرگ ِهنر كشف ذوقي تناسبات و روابط كيفي و جديد ميان پديدارها و نماياندن عاطفي و زيبا شناسانه[9] آن است.
به هر تقدير در مورد چيستي هنر، تعاريف ِمتفاوت و گاه متناقضي از منظرها و مرام هاي فکري مختلف صورت گرفته است اما آنچه مقصود ماست بررسي ماهيت هنر ديني با تکيه بر ارزش هاي اعتقادي اسلام است. زيرا براساس آموزه هاي اسلامي معتقديم که در متن حقيقت نمي توان چندگانگي را مشاهده کرد. البته در مبادي بحث پرسش هايي روانه ذهن مي شود که مي بايد براي آن پاسخ هايي مستدل داشت؛ از جمله اين که: آيا همان گونه که فلسفه را علمي مبتني بر تاملات صرف عقلاني مي دانيم و اين دانش را مستقل و رها از دانش هاي ديگر مي شناسيم و مي شناسانيم مي توانيم هنر ديني را مبتني بر زيبايي ملکوتي بدانيم و آن را بي نياز از منابع ديگر معرفي کنيم؟ آيا آنچه را که به عنوان هنر ديني مي خوانيم در اصل هنر گروندگان و ارادتمندان به يک آيين است؟ آيا هنر ديني الزاما آن گونه هنري است که در آن مضامين و ماجراهاي خاصي – همچون آنچه در ضمن کتاب مقدس آن آيين آمده - مطمح نظراست؟ آيا خاستگاه ِالهامي و بنيادهاي نظري ِهنر ديني، متعالي، فوق زميني و فوق بشري است؟ آيا هنر ديني از حيث قلمرو با هنر غيرديني متفاوت است؟ آيا انسان در گستره هنر ديني به گونه اي ديگر تبيين و معرفي مي شود؟ آ يا معيار ديني بودن يا نبودن هنر سرزمين و جغرافياي ِمتعارف تولد هنر است يا جهان بيني و نحوه نگرش هنرمند به مسايل بنيادين هستي؟ ماهيت ِهنر ديني با آنچه در مطالعات جديد هنر، همچون جامعه شناسي هنر، به آن نظر افکنده مي شود متفاوت است:
مثلاً در جامعه شناسي هنر که بيشتر بر بنياد نگاه غرب فکري به وجود آمده است هنر ديني جلوه عاطفه هاي معنوي جامعه نسبت به معبود است ؛ اعم از خداي وجودي يا خداي وجداني. از اين زاويه مانعيت در تعريف هنر ديني حذف مي شود و اين هنر، گونه ها و انواع متعددي خواهديافت.
هنر ديني، در حقيقي ترين و کامل ترين گونه خود در هنراسلامي بروز پيدامي کند:
زيرا بر اساس آموزه هاي اسلامي، دين هميشه و در هر زمان تنها يک حقيقت دارد و آن اسلام مي باشد. دين در اوج آگاهي و بصيرت، تسليم قوانين الهي شدن است و هرچه باشد نام آن اسلام است. بنابراين بي سبب نيست که آيين هاي ابراهيم و موسي و عيسي هم اسلام نام دارد.
هنر دينداران، يک وضعيت است در حالي که هنر ديني يک آرمان است:
هنر دينداران همان ساحتي است که در آن به سر مي بريم در حالي که هنر ديني همان غايت ِخجسته و ارجمندي است که هر هنرمندِ دين خواه و موحد عزم رسيدن به آن را دارد.
هنر ديني، ارمغان ذوقي و زيباشناسانه سير و سلوک هنرمند ِموحد به ملکوت (عالم فراتر از حس و عقل) است:
در هنر ديني، مراتب ذوقي ِوجود هنرمند با شهود ِخيالي او پيوندي مستقيم دارد:
مراد از شهود در اين مقام همان "کشف" است؛ و کشف، آگاهي به ماوراء حجاب مي باشد؛ و حجاب، انباشته شدن ماده و تعلقات مادي بر حقايق بالاتر است. – هنر ديني يك اسلوب ويژه و يك مكتب خاص و يك شاخه مجزاي هنري نيست بلكه هنرِ خودآگاهي است كه خداآگاهي انسان مسووليت اوست.
پي نوشت:
[1] - ديوان حافظ شيرازي؛ به تصحيح دکترالهي قمشه اي. مشهد. انتشارات کلهر1378
[Heidegger, Martin (1889-1976)-[2
[3] - احمدي، بابک ؛ حقيقت وزيبايي، تهران، نشرمرکز1374
[continuation- [4
[5] - cognitions of sensory
[6] - reconciliation
[7] - دکترحسين بهزادي اندوهجردي ؛ نگين سخن ج 7، تهران انتشارات کومش 1370
[8]- harmony\ symmetry
[9]- aesthetic
معرفی پایگاههای اینترنتی
تصاوير مينياتور و نقاشي
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}